هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

روزهای مادرانه

                                  و ان یکاد

یکسال و دو ماهگی

چند روز دیگه یکسال و دو ماهت تموم میشه عسل شیرینم الان کامل راه افتادی و بعضی وقتا که ذوق میکنی شتاب میگیری و لق میخوریو میفتی یا وقتی تازه از خواب پا میشو پاهای کوچولوت جون نداره...پارک هم میبریمت و اونجا تابو فعلا دوست داری و گریه میکنی که پیاده نشی .. کلماتی که یاد گرفتی: نیس......نیست بابا.بابایی گخخخ......گل وقتی میگیم کسی بیاد با دستت اشاره میکنی که بیا بیا بوسه از لبات هم که بهمون میدی شیرین عسلم موقع ناهار شام هم باید برات سی دی بذارم تا پنج دقیقه بشینی و دو لقمه غذا بخوری اونموقع هست که من استرس میگیرم ...ولی هروقت آهنگهای سی دیو برات میخونم میدوی و جلوی تی وی میشینی و اشاره میکنی که برات سی دی بذارم کنترل هم دس...
18 خرداد 1394

بستری در بیمارستان

خیلی طول کشید تا بیام و این پست رو بنویسم چون اصلا دلم نمیخواد یاد اون چند روز که بهمون خیلی سخت گذشت بیفتم..اینطوری شروع شد که تو عید که رفتیم شمال همه مریض شدن ولی من و تو مریض نشدیم ولی یک هفته قبل از تولدت یک کوچولو تب کردیو آبریزش پیدا کردی من و بابایی هم بردیمت دکتر نزدیک خونمون .اونم برات شربت سرما خوردگی دادو یک آنتی بیوتیک برات تجویز کرد که اگر حالت بدتر شد برات شروع کنیم خلاصه روز تولدت دیدم آبریزش بیشتر شده و آنتی بیوتیکو شروع کردم ولی تا دوروز بعدش اصلا بهتر نشدی .من سر کار بودم که مامان زری زنگ زد گفت بردنت بیمارستان پاستور و میخوان از ریه ات عکس بندازن وتو هم نمیذاری و گریه میکنی منم از محل کار سریع آژانس گرفتم و خودمو به بیما...
18 خرداد 1394

Instagram

دوستای خوبم برای دیدن عکسهای بیشتری از  هلیا جون به آدرس پیج ما تو اینستاگرام بیاید...منتظرتونیم آدرس پیج تو اینستاگرام  : negarch     ...
20 ارديبهشت 1394

شروع یک سالگی

عزیز دل مامان...دختر خوشگل و بانمکم...نمیدونی از داشتنت چقدر خوشحالم...الان یکسال شده که به زندگی ما اومدی و با خودت شیرینی و شادیو برامون آوردی..تولدت مبارک عزیزم . .این یکسالگی که گذشت هم روزهای سخت داشتیم هم روزهای خوشی ..روزهایی که هم تو گریه کردی هم من..هم تو درد کشیدی هم من...روزهایی که تو خندیدی هم من...روزهایی که خوشحال بودی و من خوشحال تر...میخوام بگم که این یکسال با اینکه زود گذشت ولی بعضی روزهاشم چون سخت بود مثل یکسال طول میکشید...خوب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد عزیز دلم...معلومه دیگه وقتی دختری مثل شما عسل رو داشته باشیم براش هرکاری از دستمون برمیاد انجام میدیم...بازم میگم خیلی دوست دارم زودتر بزرگ شی و با هام ح...
20 ارديبهشت 1394

11 ماهگیت مبارک

این یکی دوماه اخیر خیلی به سرعت گذشت و دختر گل شیرین ما 11 ماهه شد..روز به روز عسل تر میشی و البته ی سختیهایی هم داره که ایشالا اونا هم زودتر تموم شه مثلا این یکی دو روزه خیلی بیقراری میکنی و ظهرها چندین بار سعی میکنم که بخوابونمت و گریه میگنی و نمیخوای بخوابی البته خمیازه هم میکشیا ولی خواب بی خواب ...من حدس میزنم که باز لثه ات خارش گرفته و شاید مال دندونه چون غذا هم نمیخوری دخترکم...خدا کنه زود خوب شه هر چی هست..دیروز مامان زری انقدر بغلت کرده بود که کمر درد گرفته بود تا من از سر کار بیام ..صبحها هم که میبرت پیشش به بغل من محکم میچسبی و نمیخوای بری پیشش...آخه تنها میشیو حوصلت سر میره .دوست داری همه دور و برت باشن. با عروسکات(نی نی) ه...
21 اسفند 1393

اتفاقات 10 ماهگی

هلیا جون ما این روزا خیلی شیطونی میکنه و دستشو به میز و دیوار میگیره و راه میره و ما هم به طور کل باید کنارش بشینیم و مواظب باشیم که اتفاق خطرناک نکنه و یا نیفته هر چند که تا سر برمیگردونیم میبینیم از رو میز و مبل آویزون شده...هم خیلی سخته هم شیرین...خاله نرگس بهش یاد داد که از ارتفاع چطور بیاد پایین و با سر نیاد و پشتشو بکنه و اول پاهاشو بذاره زمین و هلیا خانوم هم خوب یاد گرفت...البته نه از هر ارتفاعی دخترممممم...!! پریشب خاله نرگس برگشتن لندن و ما دوباره تنها شدیم خیلی بهت عادت کرده بود و در آخر هم به خاطر اینکه ما گریشو نبینیم زود رفت یه اتاق دیگه و خلاصه خداحافظی کوتاهی داشتیم...ای خدا چقدر سخته این روزاااا الان هم سرکار هستم ...
11 اسفند 1393

10 ماهگیت مبارک

اول یک خبر خوب که بالاخره خاله نرگس اومد ایران و شما دوباره همدیگرو دیدین اول از دیدنش تعجب کردی ولی بهش لبخند زدیو زود باهاش دوست شدی خوش بحالت با همچین خاله مهربونی که داری فقط حیف که دور از ماست و دیر به دیر میبینیمش...خودش میگه با دیدن تو اشک تو چشاش جمع میشه از علاقه زیاد...من و تو هم اونو خیلی دوست داریم ...من این ماه رفتم سر کار و شما رو صبحا تا بعد از ظهر میذارم پیش مامان زری گل ...دستش درد نکنه ...خیلی برامون زحمت میکشه...الانم دارم تو محل کار این پستو میذارم و تازه دیروز از سفر مشهد که با خاله نرگس و مامان زری اینا رفته بودیم برگشتیم .بیست و یکم بهمن که شما ده ماهه شدی تاریخ پروازمون به مشهد بود...و این اولین سفر رسمی شما با هواپی...
25 بهمن 1393

9 ماهگیت مبارک

گل خوشگلم این روزها خیلی داره زود میگذره...هم دوست دارم زودتر بزرگ شدنتو ببینم و کارهای جدیدت و هم دلم خیلی برا روزهای گذشته و کوچولوییهات تنگ میشه...این روزها برا بیرون رفتن گریه میکنی و وقتی ازت سوال میکنیم فلانی کجا رفته؟...میگی دد یا میگی د...وقتی قایم میشیم و میپرسیم هلیا کو؟...از دور میگی ایدددا یعنی اینجا!..خلاصه کلی دلبری میکنی ولی همچنان خیلی کم غذایی و خواب کردنتم هنوز سخته....با اسباب بازیهاتم بازی میکنی ولی بیشتر با وسایل خونه سرگرم میشی مثل سیمهای مختلف برق و سشوار و شارژر و گل مصنوعی و...از برگهای گلدون هم از اول خیلی خوشت میومد یعنی یجورایی خوشحال میشدی که بکنیشون و ما هم همش میگیم دست نزنیااا و تو با یک خنده مرموز ما رو نگاه ...
21 دی 1393