هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

روزهای مادرانه

دختر یعنی...

دختر داشتن یعنی کمدی پر از دامن های رنگی چین چینی دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت که هروقت میری تو اتاق یه تیکه اش بره زیر پات و نفست ببره دختر داشتن یعنی یه میز توالت پر از کش های رنگی رنگی دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی و بنفش دختر داشتن یعنی پچ پچ های آخر شب مادر و دختری توی یه تخت کوچیک صورتی دختر داشتن یعنی لاک های رنگی دختر داشتن یعنی تتوهای رنگ به رنگ روی بازو دختر داشتن یعنی رقص ، قر ، خنده های از ته دل ، موهای بلند ، دامن های زیبا ، کمد پر از لباس ، ناخن های لاک زده ، عروسکهای ریز و درشت ، میزتوالت پر از گل سر و گوشواره و .... دختر داشتن یعنی عشق در یک کلام ازت ممنونم که دخترم شدی خدایا ازت ممنونم که ...
4 اسفند 1392

هفته سی ام

عشق کوچولوی من به سلامتی و لطف خدا الان تو هفته سی ام هستی..هرروز برات  دعا میکنم و قرآن میخونم که خیلی هم خوشحال میشی و با حرکاتت اینو نشون میدی..من و بابایی خیلی  منتظر دیدنت هستیم و لحظه شماری میکنیم ،از طرفی از خدا میخواهیم  که به موقع به دنیا بیای و سالم باشی عزیزم. الان دیگه هر دو هفته باید بریم پیش خانوم دکتر محسنی.جدیدا سونوگرافی هم نکردیم ولی هر دفعه صدای قلبتو گوش میدم و آرامش میگیرم. یه خبر خوب دیگه اینکه خاله نرگس و عمو صادق دو هفته دیگه میان ایران پیش ما...وای خیلی خوشحالم چون یک سالی میشه ندیدیمشون ولی قبل از به دنیا اومدنت میرن...کاش میموندن. lots of luv
3 اسفند 1392

مامان زری هنرمند

عزیزکم باید به داشتن همچین مامان بزرگ هنرمندی افتخار کنی...ببین چه چیزای خوشگلی برات بافتن ...تازه تو این مدت برا منم چند تا سارافون بارداری دوختن...مامانی زری دوستت داریم     ...
15 بهمن 1392

فال حافظ

دختر  خوشگلم بعضی وقتا خیلی دلم برات تنگ میشه و دوست دارم زودتر ببینمت و بغلت کنم و از این که تو رو دارم خیلی خوشحالم و  هر روز خدا رو شکر میکنم..یک بار هم به نیتت ی فال حافظ گرفتم که وصف حال خودم بود در مورد شما که برات اینجا میذارم یادگاری این روزها:   ...
2 بهمن 1392

هفته بیست و پنجم

سلام عسلم...بالاخره یه وقتی کردم بیام اینجا و از تو و شیرین کاریهات بگم..آخه هنوز دارم میرم سر کار،اونجا که نمیشه برم تو وبلاگت،خونه هم که میرسم خیلی بیحالم و فقط حرکات خوشگل تو منو خوشحال میکنه ...سرکار ،تو خونه ،موقع خواب،تو این دو هفته ای که گذشته دیگه حرکاتت ازون قلقلکای کوچیک تغییر کرده به یه سری حرکات بزرگتر ...و دیگه هر کی دستش رو بذاره رو دلم میتونه حس کنه،حتی وقتی خودم اون موقع به شکمم نگاه کنم یک دفعه میبینم یه چیز کوچیک بیرون زد!!خیلی جالبه ،یعنی دستته؟سرته؟ یا پاهاته؟...خیلی لحظه بامزه اییه...بابایی هم پیگیر این حرکاتته و میاد نزدیک و باهات حرف میزنه... راستی خرید هم برات کردیم با مامان زری جون رفتیم و برات سرویس تخت و کمدتو از...
25 دی 1392

سونوگرافی سه ماهه دوم

دختر عسلم هر روز بیشتر از روز قبل منتظر دیدن روی گلت هستیم،قول بده که تو دل مامان خوب رشد کنی و زودتر بیای پیش ما... دهم آذر ماه وقت سونو گرافی سه ماهه دوم داشتم و این دفعه با بابا محمد جونی رفتیم دکتر و خیلی هم تو نوبت نشستیم و من چون گرسنم شده بود فهمیدم دل شما هم یه خوراکی میخواد،خلاصه بابای برامون آب میوه و پسته خرید و ما خوردیم... وقتی نوبتمون شد من به بابایی گفتم حواسش به مانیتور باشه تا دیدن شما رو از دست نده حتی یه لحظه و بالاخره دیدیمت،خانم دکتر گفت :"وای این نینی چقدر ورجه وورجه میکنه!" و من اون موقع تو دلم کلی خندیدم و فهمیدم آب میوه رو خیلی دوست داشتی.. بعدش هم چند تا تصویر سه بعدی از صورتت بهمون نشون داد و گفت نینی خیلی خو...
28 آذر 1392

صورتی یا آبی؟

امروز وقت سونوگرافی غربالگری داشتم ...از موسسه نسل امید وقت گرفته بودم ،صبح بابایی من و شما و مامان زری و رسوند اونجا و رفت سر کار. موقع سونو گرافی دیدیم که شما چقدر از دفعه قبل بزرگتر شده بودیو میشد کامل صورتتو ببینیم و خدا رو شکر سالم بودی. آخر سر هم آقای دکتر گفت احتمالا دختر هستی ولی تو هفته 16 دقیق تر مشخص میشه که صورتی هستی یا آبی عزیزم ، ولی برای من و بابایی هیچ فرقی نداره فقط سلامتت مهمه عسل.  پ.ن:امروز (19مهر) شما 12 هفته و 4 روز داشتی.  اینم عکس خوشگلت که تو اون روز با خانوم دکتر ازت گرفتیم و قدت 6.2 سانتی متر بود به قول خاله نرگس :"نخود شش سانتی با heart o bladdero  همه چی"       ...
7 آذر 1392

قلب

عسلم میبینی چقدر قشنگه؟...اولین نشانه وجود تو شنیدن صدای قلبته..یعنی اولین چیزی که برات تشکیل میشه عشق و مهربونیه . روز سه شنبه 19 شهریور وقت سونوگرافی داشتم که ببینیم قلبت تشکیل شده یا نه،بعد از ظهر داشتیم با بابا محمد میرفتیم خسته بودیم خیابون هم شلوغ بود،اونجا هم که رسیدیم خیلی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه ولی بابایی رو نذاشتن با من بیاد تو...من تنها بودمو خودت و یک خانم دکتر مهربون که بعد از چند ثانیه معاینه صدای دستگاهو زیاد کردو.....من بودمو یک صدای تاپ و توپ قشنگ قلبت و اشک شوق من... خلاصه زود اومدم بیرون و برا بابا محمد گفتم که صدای قلبتو شنیدم و اون هم تعجب کرد که شما به این کوچولویی قلب داری هم خیلی خوشحال شد و دوتایی خستگی اون ...
27 مهر 1392

خدا جون دوستت دارم

وقتی فهمیدم باردارم اشک شوق ریختم و احساس کردم چقدر بیشتر از همیشه دوستت دارم...ازت میخوام تا آخرش هوامو داشته باشی و این هدیه رو سالم برام نگه داری ،منم قول میدم مامان خوبی باشم و قدرشو بدونم و اونطور که تو دوست داری تربیتش کنم مهربونم....شکرت
9 مهر 1392