هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

روزهای مادرانه

8 ماهگیت مبارک

دختر گلم هشت ماهه شدی با یک عالمه شیرین کاریهای جدید ..موهای خوشگلت که بلندتر شده (البته مامان زری برات کوتاه کرد)شیطونی هم که تا دلت بخواد و منو از پا میندازی و باید خیلی مواظبت باشیم چون چهار دست و پا هم میری دیگه...البته اولش که شروع کردی جلوتو نگاه نمیکردی و سرتو میزدی به دیوار عسلم و گریه میکردی ولی خیلی زود یاد گرفتی...وزنت زیاد بالا نرفته فقط قدت بلندتر شده و هر چی به دکتر میگم چیزی نمیخوری میگه عیب نداره و بازیگوشی ..ایشالا همیشه سالم باشی عشقم
21 آذر 1393

7 ماهگیت مبارک

دختر عسلم اواخر شش ماهگیت اولین سرما خوردگیتو تجربه کردی که خیلی هم سخت بود و دیر خوب شدی و آخر سر هم مجبور شدیم آتی بیوتیک بهت بدیم ولی خدارو شکر تا اونو خوردی خوب شدی عزیزم و همون دوره مریضیت بود که وقت آتلیه هم داشتی و من و مامان زری 8 شب بردیمت آتلیه آسمان ..خدا رو شکر خیلی همکاری کردی با اون حال مریضت جوجکم و عکساتم خیلی خوشگل شد...درست روز تولد هفت ماگیت بود گلم مبارکت باشه
21 آبان 1393

شش ماهگیت مبارک

عسل خانوم ما بالاخره نیم ساله شد ...واکسن شش ماهگی هم براش زدیم و خوب تو مرکز بهداشت گریه عمیقی کردی ولی وقتی رفتیم خونه مامان شیرین تا آخر شب خیلی خوب بودی حتی از روزهای عادی هم بهتر شاید به خاطر استامینوفن بود نمیدونم و ما روز بعدش  که مصادف بود با عید غدیر برات کیک گرفتیم و جشن کوچولوی نیم سالگی . چقدر منتظر این شش ماهگی بودم  چون همه میگفتن خیلی از مشکلات بعد از شش ماهگی برطرف میشه  خوب دختر گل ما هم نسبت به اون اوائل خیلی بهتره و خوب چون باهوشتر هم شده شیرینیشم بیشتر شده ..شناساییش خیلی بیشتره خنده هاش قشنگتره..دیگه تا منو چند وقت نبینی سریع دست و پا میزنی و میخندیو میپری بغلم...تو این ماه ما خیلی درگیر بو...
21 مهر 1393

پنج ماهگیت مبارک

عسل گلم پنج ماهتم شد و روزهای سخت و شیرین از پی هم گذشت و ما هرروز بیشتر از روز قبل تورو دوست داریم ...توپنج ماهگیت بعد از کلی تلاش دیگه خودت کامل برمیگردیو دمر میشی البته قبلشم سعی کرده بودی و کمی موفق ولی دیگه تو این ماه به تکامل رسید و خودت خیلی از این موضوع خوشحال بود و همش برا خودت برمیگردی و قل میخوری راستی برات سرلاک برنج و حریره بادوم هم شروع کردیم و کمی شیر خوردنت بهتر شده ولی همچنان از خوابوندنت عاجزیم دختر شیطون هههه     سرلاک خوردن و پاشیدن روی سر وصورت   هلیا برای اولین بار در خرید مارکت ...
21 شهريور 1393

اتفاقهای چهار ماهگی

نمیدونم از کجا شروع کنم چون الان داره هفت ماهت میشه و من تازه اومدم وبلاگتو آپ کنم ...و دوستای گلمون هم منتظر و نگراان ما بودن...خدارو شکر که دوستایی مثل شما مهربونا داریم ... هلیا جون تو چهار ماهگی هم خودش اذیت شد و هم ما خیلی نگران شدیم ...دیگه به کل شیر نمیخورد و من چند بار بردمش دکتر و هر کسی یک چیزی میگفت . و بیشتر حدث میزدن که رفلاکس داره...چقدر من اون روزها زجر کشیدم و یک لقمه غذا از گلوم پایین نمیرفت ...همون روزها هم بود که مامان زری و بابا حسن میخواستن برن انگلیس دیدن خاله نرگس و دو ماه اونجا میموندن و من بیشتر نگران هلیا و دوری از خانوادم بودم ...یادمه انقدر گرسنه میشدی ولی شیر نمیخوردی و فقط گریه میکردی و من با دستای لرزون ب...
30 مرداد 1393

چهار ماهگیت مبارک

دختر گلم چهار ماهه شدی و یک عالمه شیطون تر و بامزه تر و خوش خنده تر ...البته مشکلات دل درد همچنان هست و از ابتدا که کولیک داشتی خیلی بهتر شدی ولی یک موقع هایی هنوز خیلی اذیت میشیو و گریه میکنی و یا خوابت سبکه و شبا بعضی ساعات بیقراری میکنی و پاهاتو میکوبی یعنی دلپیچه میگیری ..امیدوارم هرچه زودتر کاملا خوب شی که هم خودت خوشحال بشی هم من چون میبینم به راحتی  خیلی از مادرها نیستم ولی اینم میدونم که از خیلی دیگه از مادرها هم راحت ترم...خلاصه بگم که بغلی هم شدیو و تو روز که دلت ناراحته دوست داری تو خونه بچرخی ...ویا تو ایوون بریو بیرونو نگاه کنی ولی اصلا نباید بشینم وگرنه ناراحت میشی !! و هنوزم بعضی وقت ها مجبورم به خاطر نا آرومیت تو بغلم خ...
21 مرداد 1393

اولین بیرون گردی

بالاخره ما تونستیم بر ترسمون غلبه کنیم و دلمونو زدیم به دریا و هلیا خانومو بردیم بیرون بگردونیم و اولین باری بود که کریرتو وصل کردیم به کالسکه و چون خونه مامان شیرین بودیم تصمیم گرفتیم بریم پارک گفتگو که هم نزدیک بود و هم هوای پاکی داشت. خلاصه صبر کردیم تا بعداز ظهر که هوا خنک بشه و سایه و رفتیم بیرون ...خیلی خوب برخورد کردی عزیز دلم و خوشت اومده بود و به آسمون و درخت های بالا سرت نگاه میکردی ...قیافه ات هم مثل اون وقتایی شده بود که تو ماشین هستیم ...ساکت و متفکر....بعد از مدتی هم ی کم تکون خوردی که پستونکتو دادم بهت و خوابت برد...اون روز تو روحیه من هم خیلی تاثیر داشت چون باور کن از اول بارداری تا الان که یکسال میشه من هیچ مسافرتی نرف...
12 مرداد 1393

سه ماهگیت مبارک

عزیز دلم غنچه مامان سه ماهگیت مبارک باشه...احساس خوب داشتنت برام هرروز بیش از پیش میشه و لحظه هارو سپری میکنم به امید روزهای قشنگ آینده که حرف زدنتو راه رفتنتو و بازی کردنتو ببینم..روزی که با دستای کوچولوت بپری تو بغلم و بگی مامان آرزومه..ایشالا همیشه در پناه خدا سالم باشی گلم. این روزها هم کلی مارو مشغول خودت کردی خانوم و من باید از صبح کله سحر بعضی وقتا 4 صبح در خدمت شما باشم تا آخر شب که دوباره میخوای بخوابی..و تقریبا به کارهای خودم نمیرسم..ماه رمضان هم اومده و بابایی روزه میگیره و کمتر میتونه به من کمک کنه..یه موقع هایی که خوابت میاد البته ممکنه بخوابی از ساعت 4 بعداز ظهر تا فرداش که من اون موقع میتونم چند تا کار دیگه هم انجام بدم ...
21 تير 1393

فعالیتهای دو ماهگی

عسلم تو این ماه خیلی پیشرفت کردی و هر هفته قیافت تغییر میکنه...صبحها که بیدار میشی با خودت حرف میزنیو صداهای جالب در میاری مثل :آغغغووووون....آاااووو...ایییوووو....و وقتی مارو میبینی لبخند میزنی و من رو که میبینی یه کم غر هم میزنی خیلی بامزس قشنگ صداهات درخواست کنندس وقتی منو میبینی عسلکم...حتما شیر میخوای یا میخوای دایپرتو عوض کنم مامانی. دو سه روزه خیلی بهتر میخوابی خداروشکر دارم عادتت میدم که رو پاهام بخوابی باید پسونکو دهنت بذارم و با یک دست اونو نگه دارم چون میندازیش بیرون و با دست دیگم دستاتو بگیرم که نپره و بیدار بشی تا خوابت سنگین میشه و دستتو آروم ول میکنم و تو هم پسونکتو میندازی ...وقتی هم خوابت میگیره نق نق میکنی و جدیدا دستاتو...
10 تير 1393