هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

روزهای مادرانه

شروع یک سالگی

1394/2/20 10:06
نویسنده : نگار
730 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان...دختر خوشگل و بانمکم...نمیدونی از داشتنت چقدر خوشحالم...الان یکسال شده که به زندگی ما اومدی و با خودت شیرینی و شادیو برامون آوردی..تولدت مبارک عزیزم

.

.این یکسالگی که گذشت هم روزهای سخت داشتیم هم روزهای خوشی ..روزهایی که هم تو گریه کردی هم من..هم تو درد کشیدی هم من...روزهایی که تو خندیدی هم من...روزهایی که خوشحال بودی و من خوشحال تر...میخوام بگم که این یکسال با اینکه زود گذشت ولی بعضی روزهاشم چون سخت بود مثل یکسال طول میکشید...خوب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد عزیز دلم...معلومه دیگه وقتی دختری مثل شما عسل رو داشته باشیم براش هرکاری از دستمون برمیاد انجام میدیم...بازم میگم خیلی دوست دارم زودتر بزرگ شی و با هام حرف بزنی و روزهای دو نفریو سه نفریه خوبی داشته باشیم...ولی وااایهروقت عکسهای ماههای پیشو میبینم خیلی دلم براشون تنگ میشه و میدونم بعدا این دلتنگیها بیشتر میشه...خوب چه میشه کرد قانون طبیعته و رسم روزگار...

از قبل از عید همش تو فکر این بودم که چه جور تولدی برات بگیرم..خیلی دوست داشتم تولدت به یاد موندنی بشه ولی خوب چون هنوز کوچولویی ممکن بود تو تولدت اذیت بشی یا زود خسته بشی ..برای همین این سال رو تصمیم گرفتیم فامیل نزدیک رو دعوت کنیم خونه مامان زری برای تولد و صرف شام و ایشالا وقتی بزرگتر شدی و دوست پیدا کردی دوتاییمون دوستامونو دعوت کنیم برا تولدت...

خلاصه من زنگ زدم برات تزیین بادکنک رو سفارش دادم و با بابایی یک روز رفتیم شیرینی وانیا و کیک تولدت رو سفارش دادیم و بعدش هم برات هدیه تولدت که یک گردنبند با آویز دونه برف بود برات گرفتیم...مبارکت باشه

روز تولدت که شد هم زنگ زدم غذای فارسی و شام رو سفارش دادم...ولی از شانس بد اون روز سرما خوردیو فین کوچولوت جاری شد البته از چند روز قبلش معلوم بود یک کم بیحالی و اون روز مجبور شدم آنتی بیوتیکتو شروع کنم(که این مریضی هم جریان خودشو داره که بعدا میگم چه کرد به روز و حال ما)

لباس تولدت هم که از قبل حاضر بود ولی میشناسی مامان زریو دیگه...دلش طاقت نیاورد و یک لباس فرشته خوشگل طلایی برات دوخت با بالهای خوشگل که تا دقایقی قبل از اومدن مهمونا تموم شد...دستش درد نکنه خیلی لباست قشنگ شده بود و خیلی ناز شده بودی...من هم که از مدت ها قبل دنبال یک تاج برات بودم ...از اینترنت میخواستم برات سفارش بدم که تموم شده بود و اگه میخواستم دوباره سفارش بدم دو هفته بعد حداقل به دستمون میرسید که دیر بود برای همین یک روز با مامان زری رفتیم سمت بازار تهران و من از یک مغازه تاج عروس برات یک تاج کوچولو با نگین و مروارید پیدا کردم...خیلی بهت میومد

اول لباس ساده تر رو پوشیدی و موقع کیک که شد لباس فرشته رو پوشیدی و همه برات جیغ زدن و غش و ضعف رفتن..هنوز نمیتونستی راه بری و فقط چند دقیقه روپاهات وایمیستادی...عکسهارو با همه گرفتیو کادوهاتم دوست داشتی...همینطور بادکنک های صورتی و طلاییتو ...فقط حیف که سرما خورده بودی...ایشالا تا زنده هستم برات هر طور که خودت دوست داشته باشی تولد بگیرم و مهمتر ازاون همیشه سالم و خوشحال باشی و من و بابایی بزرگ شدنتو ببینیم و به تو افتخار کنیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان حبه قند
28 اردیبهشت 94 20:19
عزیزم تولد گل دختر مبارک. مامانی ی عکس از گل دختر مینداختی.فرشته کوچولو نازمونو ببوس.
نگار
پاسخ
ممنون عزیزم عکس هم زیاد انداختیم بیا تو اینستاگرام بببین