9 ماهگیت مبارک
گل خوشگلم این روزها خیلی داره زود میگذره...هم دوست دارم زودتر بزرگ شدنتو ببینم و کارهای جدیدت و هم دلم خیلی برا روزهای گذشته و کوچولوییهات تنگ میشه...این روزها برا بیرون رفتن گریه میکنی و وقتی ازت سوال میکنیم فلانی کجا رفته؟...میگی دد یا میگی د...وقتی قایم میشیم و میپرسیم هلیا کو؟...از دور میگی ایدددا یعنی اینجا!..خلاصه کلی دلبری میکنی ولی همچنان خیلی کم غذایی و خواب کردنتم هنوز سخته....با اسباب بازیهاتم بازی میکنی ولی بیشتر با وسایل خونه سرگرم میشی مثل سیمهای مختلف برق و سشوار و شارژر و گل مصنوعی و...از برگهای گلدون هم از اول خیلی خوشت میومد یعنی یجورایی خوشحال میشدی که بکنیشون و ما هم همش میگیم دست نزنیااا و تو با یک خنده مرموز ما رو نگاه میکنی و نقشه میکشی براشون ..اون گلدون مامان زری که تو اتاق خواب منه رو تقریبا کچل کردی و هروقت چشم مارو دور دیدی یک برگشو کندی...یک بار هم نشستی پشت به گلدون و دستتو از عقب میبردی که برگاشو بکنی ...مثلا میخواستی به ما بگی من هیچ کار بدی نمیکنمااا...ای شیطون