دوماهگیت مبارک
عزیز دلم به سلامتی دو ماهه شدی ..چقدر زود گذشت ..دیگه برامون لبخند میزنیو دل منو باباییو حسابی میبری هرروز با موبایلم ی عالمه ازت عکس میگیرم و لحظه ها رو ثبت میکنم مخصوصا خنده های خوشگلتو...احساس میکنم هر چی بزرگتر میشی احساساتی تر میشیو وابسته تر و بعضی وقتا که گریه میکنی انقدر دلم برا چشمای اشکیت میسوزه که خودمم بغز میکنم.
من و بابایی همون روز که دو ماهت شد بردیمت واکسن دو ماهگیتو بزنیم از یک هفته قبلش حسابی فکرمو مشغول کرده بود و میترسیدم اذیت شی و یا بعدش تو خونه بیقراری کنی ولی خوب باید انجام میشد دیگه...تو راه که میبردیمت هم من هم بابایی آرزو داشتیم هزار تا واکسن به ما بزنن ولی یه سوزن به شما نزنن تو تا اونجا برات چهارقل و آیت الکرسی خوندم ...خلاصه رفتیم مرکز بهداشت یوسف آباد که قبلا برات پرونده تشکیل داده بودیم و اول قد و وزنتو چک کردن و بعد قطره فلج اطفال و وقتی میخواستن واکسن ها رو بهت بزنن به من گفتن باهات صحبت کنم که نترس و منم اصلا نگاه نکردم که چطوری سوزن به پاهات زدن و فقط صورتمو چسبوندم به گونه های کوچولوت و قربون صدقه ات رفتم و شما گریه کردی ولی خودتو هلاک نکردی خداروشکر بعدشم که اومدیم تو ماشین من قطره استامینوفن رو بهت دادمو رفتیم خونه مامان شیرین...بعد هم عمه مصی و ثنا اومدن اونجا که به من کمک کنن تا شما بیقراری نکنی دستشون درد نکنه خیلی خوب شد که اومدن.بعداز ظهرش نیم درجه تب کردی ولی مشکلی نبود در کل و به خیر گذشت و کل روز تقریبا لالا بودی مامانی و با یک صورت معصوم و بیحال روی دست من خوابت میبرد خوشگلکم.
روزی که واکسن زدی...قربون مژه های بلندت
یه خمیازه
یه اخم
اولین گل سرم
مرسی مامان خوشگل شدماا