اولین خنده با صدای بلند
امروز یکی ازون روزهای سختو پشت سر گذاشتیم ..ازون روزها که مثل هر روز خواب کردنت برام یه رویا شده بود و از بیقراریت ناراحت شدم و بغض کردم..یعنی میشه این روزهای سخت زودتر تموم شه .دیروز بعدازظهر یک آغوشی گرفتم تا اون تو خوابت کنم چون عادت داری تو بغل ایستاده بخوابی ولی خوب چون من کمر و دستم درد میگیره گفتم این آغوشی کاررو راحت تر میکنه همون روز امتحانش کردم و کمی طول کشید تا خوابت ببره ولی تحمل کردم و خیلی خوشحال شدم که تونستم خوابت کنم حاضر بودم ساعت ها همون طوری بمونم که فقط تو بتونی کمی راحت بخوابی بعدشم گذاشتمت تو گهوارت و خوابیدی تا صبح و من امیدوار شدم که از فردا صبحش همه چیز تغییر میکنه و من دیگه تو رو راحت میخوابونم...ولی امروز یه کم صبح خوابیدی و بعداز ظهر که گذاشتمت تو آغوشی شروع کردی به نق زدن و به گریه شدید رسید و مجبور شدم درت بیارم و اون لحظه همه امیدهام ناامید شد ...مامان زری اومد به کمک و تورو برد به اتاقشون تا خوابت کنه ولی باز نتونست و طبق معمول با حوصله زیاد باهات شروع به حرف زدن و بازی کردن کرد منم با یک قیافه شکست خورده اومدم کنارت نشستم و نگاهتون میکردم که ناگهان قهقه زدی !! اونم دوبار ...خیلی قشنگ بود صدات ...قیافت ...از خوشحالی بغض کردم و نمیدونستم بخندم یا گریه کنم یک جورایی خستگیم دررفت و در عین حال بیشتر دلم برات سوخت که گریه میکنی گلم...عزیزم خنده تو آرزوی منه.