این روزها....
عسل مامان سلام ...میخواستم یک کم بنویسم از این روزها که داره یه جورایی هم تند میگذره و هم کند...هم لذت داره و هم سختی ...غرغر نمیخوام بکنم فقط مینویسم که یه روز با هم بیایم بخونیم و بخندیم و ببینیم چه روزهایی رو باهم گذروندیم..
روزها خیلی کم خواب هستی عسل خانوم و شاید به خاطر کولیک باشه یعنی دکترا که اینو میگن،به زور منو بابایی خوابت میکنیم و باید تو بغل راهت ببریم تا بخوابی و وقتی میخواهیم بذاریمت سر جات چند دقیقه بعد بیدار میشی!!!!...و دوباره از اول..وقتی هم خوابت برد یه پروانه هم نباید از کنارت بگذره وگرنه بیدار میشی .آخه وقتی هم نمیخوابی کمتر آرومی و نق میزنی...و من کمتر فرصت میکنم اون صورت خوشگل و ماهتو بخورم...وقتی عکساتو نگاه میکنم دلم غش میره و وقتی هم خوابیدی هی میام بهت سر میزنم که بیدار نشده باشی و دلم برا صورت معصومت میسوزه.
گنجشک مامان صبحها هم ساعت 6 بیدار میشی و یه روز یه ساعت بیشتر به ما رحم نمیکنی که بخوابیم.امیدوارم این روزهای سخت زودتر بگذره ومن بتونم بیشتر باهات خوش بگذرونم و لذتتو ببرم عزیز دلم .ناگفته نمونه که هر ساعت و دقیقه خدای عزیزمو شکر میکنم به خاطر همچین هدیه ارزشمندی و امیدوارم بتونم اون طور که شایسته شما باشه و خدا راضی باشه برات مادری کنم و ازش میخوام منو تو این راه کمک کنه...هنوز هم باورم نمیشه که مادر شدم.