هلیا جونهلیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

روزهای مادرانه

10 ماهگیت مبارک

اول یک خبر خوب که بالاخره خاله نرگس اومد ایران و شما دوباره همدیگرو دیدین اول از دیدنش تعجب کردی ولی بهش لبخند زدیو زود باهاش دوست شدی خوش بحالت با همچین خاله مهربونی که داری فقط حیف که دور از ماست و دیر به دیر میبینیمش...خودش میگه با دیدن تو اشک تو چشاش جمع میشه از علاقه زیاد...من و تو هم اونو خیلی دوست داریم ...من این ماه رفتم سر کار و شما رو صبحا تا بعد از ظهر میذارم پیش مامان زری گل ...دستش درد نکنه ...خیلی برامون زحمت میکشه...الانم دارم تو محل کار این پستو میذارم و تازه دیروز از سفر مشهد که با خاله نرگس و مامان زری اینا رفته بودیم برگشتیم .بیست و یکم بهمن که شما ده ماهه شدی تاریخ پروازمون به مشهد بود...و این اولین سفر رسمی شما با هواپی...
25 بهمن 1393

9 ماهگیت مبارک

گل خوشگلم این روزها خیلی داره زود میگذره...هم دوست دارم زودتر بزرگ شدنتو ببینم و کارهای جدیدت و هم دلم خیلی برا روزهای گذشته و کوچولوییهات تنگ میشه...این روزها برا بیرون رفتن گریه میکنی و وقتی ازت سوال میکنیم فلانی کجا رفته؟...میگی دد یا میگی د...وقتی قایم میشیم و میپرسیم هلیا کو؟...از دور میگی ایدددا یعنی اینجا!..خلاصه کلی دلبری میکنی ولی همچنان خیلی کم غذایی و خواب کردنتم هنوز سخته....با اسباب بازیهاتم بازی میکنی ولی بیشتر با وسایل خونه سرگرم میشی مثل سیمهای مختلف برق و سشوار و شارژر و گل مصنوعی و...از برگهای گلدون هم از اول خیلی خوشت میومد یعنی یجورایی خوشحال میشدی که بکنیشون و ما هم همش میگیم دست نزنیااا و تو با یک خنده مرموز ما رو نگاه ...
21 دی 1393

8 ماهگیت مبارک

دختر گلم هشت ماهه شدی با یک عالمه شیرین کاریهای جدید ..موهای خوشگلت که بلندتر شده (البته مامان زری برات کوتاه کرد)شیطونی هم که تا دلت بخواد و منو از پا میندازی و باید خیلی مواظبت باشیم چون چهار دست و پا هم میری دیگه...البته اولش که شروع کردی جلوتو نگاه نمیکردی و سرتو میزدی به دیوار عسلم و گریه میکردی ولی خیلی زود یاد گرفتی...وزنت زیاد بالا نرفته فقط قدت بلندتر شده و هر چی به دکتر میگم چیزی نمیخوری میگه عیب نداره و بازیگوشی ..ایشالا همیشه سالم باشی عشقم
21 آذر 1393

7 ماهگیت مبارک

دختر عسلم اواخر شش ماهگیت اولین سرما خوردگیتو تجربه کردی که خیلی هم سخت بود و دیر خوب شدی و آخر سر هم مجبور شدیم آتی بیوتیک بهت بدیم ولی خدارو شکر تا اونو خوردی خوب شدی عزیزم و همون دوره مریضیت بود که وقت آتلیه هم داشتی و من و مامان زری 8 شب بردیمت آتلیه آسمان ..خدا رو شکر خیلی همکاری کردی با اون حال مریضت جوجکم و عکساتم خیلی خوشگل شد...درست روز تولد هفت ماگیت بود گلم مبارکت باشه
21 آبان 1393

شش ماهگیت مبارک

عسل خانوم ما بالاخره نیم ساله شد ...واکسن شش ماهگی هم براش زدیم و خوب تو مرکز بهداشت گریه عمیقی کردی ولی وقتی رفتیم خونه مامان شیرین تا آخر شب خیلی خوب بودی حتی از روزهای عادی هم بهتر شاید به خاطر استامینوفن بود نمیدونم و ما روز بعدش  که مصادف بود با عید غدیر برات کیک گرفتیم و جشن کوچولوی نیم سالگی . چقدر منتظر این شش ماهگی بودم  چون همه میگفتن خیلی از مشکلات بعد از شش ماهگی برطرف میشه  خوب دختر گل ما هم نسبت به اون اوائل خیلی بهتره و خوب چون باهوشتر هم شده شیرینیشم بیشتر شده ..شناساییش خیلی بیشتره خنده هاش قشنگتره..دیگه تا منو چند وقت نبینی سریع دست و پا میزنی و میخندیو میپری بغلم...تو این ماه ما خیلی درگیر بو...
21 مهر 1393

پنج ماهگیت مبارک

عسل گلم پنج ماهتم شد و روزهای سخت و شیرین از پی هم گذشت و ما هرروز بیشتر از روز قبل تورو دوست داریم ...توپنج ماهگیت بعد از کلی تلاش دیگه خودت کامل برمیگردیو دمر میشی البته قبلشم سعی کرده بودی و کمی موفق ولی دیگه تو این ماه به تکامل رسید و خودت خیلی از این موضوع خوشحال بود و همش برا خودت برمیگردی و قل میخوری راستی برات سرلاک برنج و حریره بادوم هم شروع کردیم و کمی شیر خوردنت بهتر شده ولی همچنان از خوابوندنت عاجزیم دختر شیطون هههه     سرلاک خوردن و پاشیدن روی سر وصورت   هلیا برای اولین بار در خرید مارکت ...
21 شهريور 1393

اتفاقهای چهار ماهگی

نمیدونم از کجا شروع کنم چون الان داره هفت ماهت میشه و من تازه اومدم وبلاگتو آپ کنم ...و دوستای گلمون هم منتظر و نگراان ما بودن...خدارو شکر که دوستایی مثل شما مهربونا داریم ... هلیا جون تو چهار ماهگی هم خودش اذیت شد و هم ما خیلی نگران شدیم ...دیگه به کل شیر نمیخورد و من چند بار بردمش دکتر و هر کسی یک چیزی میگفت . و بیشتر حدث میزدن که رفلاکس داره...چقدر من اون روزها زجر کشیدم و یک لقمه غذا از گلوم پایین نمیرفت ...همون روزها هم بود که مامان زری و بابا حسن میخواستن برن انگلیس دیدن خاله نرگس و دو ماه اونجا میموندن و من بیشتر نگران هلیا و دوری از خانوادم بودم ...یادمه انقدر گرسنه میشدی ولی شیر نمیخوردی و فقط گریه میکردی و من با دستای لرزون ب...
30 مرداد 1393